موبایل در کیف کمریام لرزید. در وانفسای بعد از جمره کبری مگر میشود موبایل جواب داد؟ آقای اسماعیلی بود. میگفت: مگر قرارمان ستون 62 نبود؟ و من داد میزدم: من کنار ستون 62 هستم. نه فقط کنار ستون 62 بلکه تمام ستونهای ساختمان عظیم جمرات یا همان خانه شیاطین مالامال از مردمی بود که خسته و شکسته 21 سنگشان را زده بودند به شیاطین و آمده بودند منتظر رفقا و همراهانشان. غرض اینکه آنقدر شلوغ بود آنجا که من این طرف ستون و آنها آنطرف ستون همدیگر را پیدا نمیکردیم. بالاخره با بهکارگیری روشهای بدویتر مثل فریاد زدن و بلندکردن نایلون رنگی به هم رسیدیم.
آقای اسماعیلی ماسک روی صورتش را که برای پیشگیری از بیماریهای رنگ و وارنگ و بینالمللی موسم حج استفاده میکرد، پایین کشید و صورت عرقکردهاش را روی صورت عرق کردهام گذاشت و گفت: حجت قبول باشه حاجی! یادم افتاد که ما چون شب قبل طواف و نماز و سعی و طواف نساء و نماز آن را بجا آورده بودیم، این آخرین عمل واجبمان بوده که انجام دادهایم. مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته باشندش از جلوی چشمانم گذشت: احرام و عمره تمتع و سعی عمره و احرام در حجر اسماعیل و وقوف در عرفات و جبل الرحمه و رمی جمره کبری و قربانی و حلق و بعد طواف در فشار بینظیر جمعیت و سعی و جمع کردن سنگ و صف چند کیلومتری رمی جمرات سهگانه و... .
خدایا یعنی رسیدیم به آخر مهمانیات؟ فکر کردم اگر مهمانی داده باشم و مهمان را دوستش داشته باشم در پایان مهمانی باز هم از او خواهم خواست بماند یا دعوتش خواهم کرد تا دوباره بیاید، شاید در آغوشش بگیرم و تا کنار در بدرقهاش کنم، بارش را برایش ببرم و...؛ یعنی الان خدا هم همین کار را با ما میکند یا ما حکم مهمان بدی را داشتهایم که میزبان از رفتنمان خوشحال میشود؟
آقای اسماعیلی گفت: حجت قبول باشه حاجی! و من هم جواب دادم مال شما هم با امید به خدا.
اعمال من تمام شد؛ راستی خدایا ازمان قبول میکنی؟